نمی دانم چرا با این که در قنوت دستها به سوی تو دراز می شوند
در سجده هایم به تو نزدیکترم
تو کجای من ایستاده ای بهترین؟
که در این زمزمه ها با تو و در نزدیکترین لحظه ها به خاک
حتی چشمانم هم با تو سخن می گویند
نکند نشسته ای در نور دیدگانم
خیس حقیقت اشک هایم می شوی
می رسی از اشک هایم به دلم
و بی پروا مرا باور می کنی
میان سجاده کوچکم
دریا می شوی و من عاشقانه در تو غرق می شوم
از خودم دور می شوم آنقدر
که در یک جای بی نشان گیر می کنم
همان جا می مانم هاج و واج
آن جا که دیگر واژه ها را قدرت گفتن نیست
می بینمت آنقدر بزرگی که
من در برابرت ناچیز می شوم
من وجودم
منی که تازه می بیند هیچ نیست
می شکند، کوچک و خوار می شود
آنقدر ناچیز و حقیر که در وجود تو جای می گیرد
می شوم ذره ای از تو
همان ذره که باید بازگردد روزگاری به سوی تو
و چه لذت بخش است این خواری
بعد این مستی دیگر به خود نمی آیم
من می مانم و چادر نمازی که لبریز از عطر خدایی توست
و تو می مانی با همه من که هیچ نیست
در سوز ثانیه ای که دلم را دنیا می گیرد
دوباره بازمی گردم به زمینی که زندان من است
باز حیرانی مرا در خود می کشد
نگاهم به آسمان می رود بی اختیار
حس می کنم خانه تو آنجاست
آن دور ها
در پس ابر ها
همان جایی که به نظاره ایستاده ای
اما من
تو را این جا دیدم
در عطر خاک
نزدیک نفس هایم
راز قصه کجاست که همین خاک
مرا تا عرش کشید
و تا به خود رسیدم به زمین افتادم
من تو را همین جا دیدم
اما انگار گم کردم نشانی لحظه ای را
که تو را یافته بودم
من حیرانم ...
نمی دانم کجای من لغزه دارد
که دیگر عطر خاک
مرا به کعبه گاه عشق تو نمی رساند...
.: Weblog Themes By Pichak :.